تجمع

ساخت وبلاگ
تا به آدما فرصت ندی دوستت باشن، ملاقاتت کنن و باهات گپ بزنن، متوجه نمی‌شی کی آدم خوبیه و کی نه. ما چشم برزخی نداریم، که ای‌کاش داشتیم. ما نمی‌تونیم با یه نگاه از لباس‌ها و بوی دهن و موها و صورت و حرفای کسی متوجه میزان وفاداری، تربیت، شعور، انسانیت و درستکاری او بشیم، که ای‌کاش می‌تونستیم. ما تو چرخهء خوش‌بین بودن و ناامید شدنِ مدام، باورامونو ازدست می‌دیم، انرژی و حالمونو ازدست می‌دیم و سلامت روحمونو... ما مجبوریم خوش‌بین باشیم، مهربون، پذیرای آدما و بخشنده، ما مجبوریم صبور باشیم و منتظر، اما مجبور نیستیم یه روز بعد از سالها خسته نشیم و دست از انتظار نکشیم. ما می‌تونیم یه شب میون گریه‌های بی‌امان تصمیم بگیریم که دیگه در قلبمونو رو هیچ آدمی باز نکنیم. دیگه به هیچ آدمی فرصتِ اثباتِ خوب بودنشو ندیم. ما حتی می‌تونیم یه شب به جرگه آدمای بد بپیوندیم و به اونایی که ازشون بیزار بودیم شبیه شیم، یا می‌تونیم دور خودمون پیله بتنیم و جای پروانه شدن پوچ شیم. ما می‌تونیم یه روز صبح یه آدمِ دیگه از خواب بیدار شیم... تجمع...
ما را در سایت تجمع دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : draport0 بازدید : 150 تاريخ : چهارشنبه 22 آذر 1396 ساعت: 21:58

من نمی‌دونستم سردرد چه حسیه. ینى انقدر تجربش نکرده بودم، انقدر نمی‌فهمیدم درد در ناحیه سر ینى چى که کسى می‌گفت سردرد دارم برام عین این بود که الان کسى بگه معده درد دارم (الان درکی از معده درد هم ندارم). ولى حدود یکسال پیش یهو، از کسى که تا حالا سرش درد نگرفته، تبدیل به کسى شدم که از شدت سر درد سه روز خواب بودم، از درد از خواب می‌پریدم و هیچ مسکنى تسکینم نمی‌داد. هرچى درد به همون شدت ادامه پیدا می‌کرد من یقین پیدا می‌کردم که تومور مغزى دارم!!! ولى وقتی تسلیم پزشک شدم کشف شد که فشار عصبىِ نازنینِ اون روزها میگرنى‌ام کرده! یک ماه هم به خاطر عوارض داروهام افقى بودم و بعد کم کم تونستم در برابر نور، حرکت، صدا، و فشارهاى عصبى، سردردى رو که حالا داشت برام عادى می‌شد تحمل کنم. حالا دیگه رد شدن ماشین از دست‌انداز و سرعت‌گیر، نوربالاى ماشین‌ها در شب، صداى بلند، بوى تند، و از همه بیشتر، فشارِ عصبى، صبر و سکوت و خودخورى (چیزى که عامل ایجاد مشکل بود) باعث می‌شه چیزى ناگهان و به شدت توى سرم بترکه، سرمو متلاشى کنه و حتى ناى آه کشیدنو ازم بگیره؛ و این دردو کسى درک می‌کنه که تجربه‌اش کرده... تجمع...
ما را در سایت تجمع دنبال می کنید

برچسب : خودخورى, نویسنده : draport0 بازدید : 119 تاريخ : چهارشنبه 22 آذر 1396 ساعت: 21:58

با پول و معشوق و سلیقه و هنر و تخصصتون هرچقدر دلتون می خواد شوآف کنید، تظاهر کنید، به نمایش بذارید، اما با خانوادتون نه. شاید کسی خانواده نداشته باشه، این حسرتی نیست که بشه با تلاش و بی عرضه نبودن به دستش آورد...
تجمع...
ما را در سایت تجمع دنبال می کنید

برچسب : مادرتون, نویسنده : draport0 بازدید : 161 تاريخ : چهارشنبه 22 آذر 1396 ساعت: 21:58

حس خیلی خوبیه که از حس جدیدی که داری تجربه می‌کنی برای دیگران بگی. انگار که تو تازه کشفش کردی، تو فاتح اون حسی و این افتخار رو باید فریاد بزنی.  وقتی دوستم ازدواج کرده بود و از محبت‌های یه مرد به خودش می‌گفت، با اون هیجان، برام مسخره نبود، می‌فهمیدم چه حس جدید و تجربه نکرده و عجیبی داره و احتیاج داره حرف بزنه از کشفیاتش. منم خیلی اوقات حس‌های نو کشف کردم برای خودم. مثلا اون روزا که تو نوزده سالگی عاشق شدم، اون شبایی که از غصه خوابم نمی‌برد، اون روز عصر که لاى سیاهی‌های سرم یه موی سفید پیدا کردم، اولین باری که سه تا استادِ اسم و رسم دار ساز زدنمو تحسین کردن، یا وقتی از یه اتفاقی به بعد دیگه نتونستم راحت و به همه‌چیز بخندم، و امروز که یکی بهم گفت چرا جمعه سرِ تمرین نیومدی؟ و من جای جواب، از خودم و این حجم فراموشی و بی‌تمرکزی و فکرِ مشغولِ آزاردهنده حیرت کردم... تجمع...
ما را در سایت تجمع دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : draport0 بازدید : 148 تاريخ : چهارشنبه 22 آذر 1396 ساعت: 21:58

قشنگ ترین، باصلابت ترین و صحیح ترین کار، وقتى جایى گیر میفتى که دوسش ندارى، وقتى کنار کسى هستى که دوستت نداره و وقتى براى تغییر چیزایى تلاش میکنى و نمیشه، اینه که بى حرف و جنجال، آروم و با لبخند بزنى برى. فقط برى... جاى دیگه اى از شهر، کشور، دنیا، خوشحالى و زندگى و شور به انتظار نشسته...
تجمع...
ما را در سایت تجمع دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : draport0 بازدید : 185 تاريخ : چهارشنبه 22 آذر 1396 ساعت: 21:58

تقریبا... نه، دقیقا! هیچوقت از کسی سوال نکردم همهء رازهایی که از آدما تو مغزم جا گرفتن حرفایی بودن که خودشون یهو مطرح کردن با منِ بی میل به دونستن! نشسته بودم جوجه رو با چنگال میخوردم یکی اومد شروع کرد به حرف زدن، داشتم وسط یه مراسم کسل‌کننده چرت میزدم یکی اومد به تعریف کردن، داشتیم با هم تو اتوبان بابایی میرفتیم که شروع کرد به گفتن یه راز، تو خونه‌ام لم داده بودم پیام اومد و یه داستان با جزئیات کامل برام لو رفت! راستش دونستن راز بعضیا برام جالبه، اما فقط بعضیا! بعضیایی که خیلی ازشون دورم و اون راز بهم کمک میکنه بشناسمشون و تصمیم بگیرم که بهشون نزدیک شم یا فرار کنم! و راستش همیشه برام جالب بوده که با این آدما چه‌کار کردم که اینطور بهم اعتماد دارن و باهام راحتن؟! ولی وقتی یکیو میشناسم، دیگه دوست ندارم کسی ازش چیزیایی بهم بگه که حریم خصوصیشه، که حتما دلش نمیخواد من اون بخش زندگیشو بدونم! که اگه بفهمه داستانی از زندگیش لو رفته از حتی من هم متنفر شه!  چرا راز آدما رو به بقیه میگید؟! چطور تو اینهمه سال زندگی یاد نگرفتید امانتدار و مسئولیت‌پذیر باشید؟ چرا حرف نگه‌داشتنو بلد نیستید و حریمِ رابطه‌ها و خانواده‌ها و رفاقتا رو میشکنید؟ هوم؟ تجمع...
ما را در سایت تجمع دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : draport0 بازدید : 157 تاريخ : چهارشنبه 22 آذر 1396 ساعت: 21:58